نجوا با پدر
پدر خوبم سلام باز لحظه ي ديدار فرا رسيد , باز هم فرصت گفتن فراهم گشت ! باز آمدم تا راز دل به تو بگويم پدر خوبم ! به هنگام هجرت تو نوزادي بيش نبودم و هيچ به ياد ندارم امروز سال ها از هجرتت گذشته است و براي من قرن ها!
وقتي تو نيستي!.....
وقتي تونيستي , دستانم به وسعت فاصله ها خاليست و به غريبي يك پرنده در شانه شب تنها ! در اوج تنهايي , شب به همنشيني ام مي آيد و با وزش بي رحمانه اش شانه هاي اميدم را مي لرزاند