جبهه فرهنگي مكتب عاشورا
سازمان زنان انقلاب اسلامي منطقه 20
صفحه ها
آمار وبلاگ
تعداد بازديد ها : 369949
تعداد نوشته ها : 1066
تعداد نظرات : 45



در اين وبلاگ
در كل اينترنت
درباره وبلاگ
آیا می دانیددلیل اینکه شما الان با آرامش و امنیت کامل ،این متن ها رومیخونید از جان گذشتگی هزاران شهیداست ؟ این ابر مردان را فراموش نکنیم . . . شادی روح حضرت امام(ره) و 15000شهیدولایت مدار استان فارس ** صلوات** شماره واتساپ: 09399195776


بر كسي پوشيده نيست كه آنچه امروز بر امت اسلاميمان در ايران و عراق و لبنان و افغانستان و باقي مناطق جهان مي گذرد چيزي نيست جز حلقه هايي از زنجير نبردي كه يكسوي آنرا استكبار جهاني و نيروهاي مزدور وابسته و سوي ديگر آنرا امت اسلامي تشكيل مي دهد .

جناياتي كه رژيم بعث عراق و حكام استكبار جهاني مرتكب مي شوند، ايمان ما را در حقانيت مسئله مان بيشتر و درستي راهمان را روشنتر و اصرار و عزم ما را در تحقق اهدافمان مستحكمتر مي كند. راهي كه با خونهاي پاك علماء و مجاهدين اسلام و انقلابيون قهرمان هموار گشته است بي شك به پيروزي خواهد انجاميد. خدايا ما را از لشكريان خود قرار بده كه همواره پيروز و رستگار است، بار الها تو را شكر مي گويم كه سعادت جبهه رفتن را عنايت نمودي تا بتوانم براي ياري دينت بپا خيزم و از آن دفاع كنم و راه شهدا را كه همان راه پيامبران و ائمه بوده، برگزينم و سلاحي را كه از آنان بر زمين افتاده برگيرم و راهشان را ادامه دهم .
1392/11/13 12:33
(0) نظر



شهيد محمد جواد متقي پيشه فرزند محمد حسين در سال45 در خانواده اي پر از صميميت و اخلاص ، مهربان و آبرومند در شهرستان ني ريز قدم به عرصه وجود نهاد . وي دوره ابتدايي را در دبستان فرهمندي ني ريز سپري كرد و پس از گذشت پنج سال وارد مدرسه راهنمايي ولي عصر ني ريز گرديد. اين دوران سه ساله براي او اغاز شكفتن و بالندگي بود چرا كه مقارن با سال اول راهنمايي او انقلاب شكوهمند اسلامي به گل نشست و او شاهد سقوط اختاپوس 2500 ساله شاهنشاهي بود. دوران چهارساله تحصيلات متوسطه خود را در دبيرستان شهيد بهشتي ني ريز به پايان رسانيد و همچنين دوره دو ساله تربيت معلم را نيز در مركز تربيت معلم شهيد مدني ني ريز سپري كرد. وي با شروع انقلاب از شركت در مجامع ديني و قرائت قرآن و تمرينهاي ورزشي و برنامه هاي مذهبي غافل نبود و رضايت خدا را بر هر كس و هر چيز ديگر ترجيح مي داد. لذا به هنگام تجاوز رژيم بعثي عراق به جمهوري اسلامي سر از پا نشناخته و به نداي حسين زمانش لبيك گفت و راهي ديار نور گرديد.

ادامه مطلب.....

1392/11/13 12:30
(0) نظر

..با هيجان و به تركي گفت:«آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبيل تنها اومدم تهران كه شما را ببينم.»

...آقاي خامنه اي دست مرحمت را رها كرد و دست رو ي شانه او گذاشت و گفت:‌«افتخار دادي پسرم. صفا آوردي . چرا اين قدر زحمت كشيدي؟... رييس جمهور عبايش را كه از شانه راستش سر خوره بود درست كرد و گفت: « بگو پسرم. چه خواهشي؟»

 مرحمت گفت: « آقا جان! من از ادربيل آمدم تا اين جا كه يك خواهشي از شما بكنم.»

 
-آقا! خواهش مي‌كنم به آقايان روحاني و مداحان دستور بدهيد كه ديگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند!

-چرا پسرم؟

مرحمت به يك باره بغضش تركيد و سرش را پايين انداخت و با كلماتي بريده بريده گفت: « آقا جان ! حضرت قاسم(ع) 13 ساله بود كه امام حسين(ع) به او اجازه داد برود در ميدان و بجنگد، من هم 13 ساله م است ولي فرمانده سپاه اردبيل اجازه نمي‌دهد به جبهه بروم . هر چه التماسش ميكنم مي‌گويد 13 ساله‌ها را نمي‌فرستيم. اگر رفتن 13 ساله ها به جنگ بد است، پس اين همه روضه حضرت قاسم(ع) را چرا مي خوانند؟...

 وي  در عمليات بدر، به تاريخ ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ با فاصله بسيار كمي از شهادت مرادش، مهدي باكري، بال در بال ملائك گشود و ميهمان سفرهٔ حضرت قاسم (عليه السلام) گرديد.

1392/11/8 9:43
(1) نظر


يك سفارش دارم به دوستان و همكلاسي هايم، و اينكه همه كارهايتان فقط براي رضاي خدا باشد. در همه حال، چه راه رفتن، چه درس خواندن، چه صحبت كردن به ياد خدا باشيد.

شهيد مهدي مهدي زاده

خاطره: توي سنگري، ده پانزده متري من بود. داشتيم آتش مي ريختيم؛ صدايم زد. رفتم توي سنگرش، ديدم گلوله خورده. با چفيه زخمش را بستم و خبر دادم تا ببرندش عقب. موقع رفتن گفت: «اسلحه ام اينجاست. تا هوا روشن بشه يه بار از سنگر من تيراندازي كن، يك بار از سنگر خودت كه عراقي ها نفهمند سنگر من خالي شده.»

1392/11/8 8:39
(0) نظر


ياران شتاب كنيد...گويند قافله اي در راه است كه گنهكاران را در آن راهي نيست، آري گنهكاران را راهي نيست ،اما پشيمانان را مي پذيرند.

شهيد سيد مرتضي آويني

خاطره: وقتي كه كنار ما بود ، انگار آرامتر بوديم. امدادگر بود آرام و مهربان .هر كسي زخمي مي شد داد ميزد: «امدادگر... امدادگر«... و او خودش و ميرسوند بالاي سرش و زخم هاش رو مي بست . توي يكي از عمليات ها ، خود امدادگر گلوله خورد. ديگه نميتونست بگه امدادگر ... زير لب آهسته ناله ميكرد : يا زهرا... يا زهرا...

1392/11/8 8:37
(0) نظر


ياري دين تو و حسين زمان خميني بت شكن بوده است.

شهيد صابر اماني

خاطره: تك تير انداز خودي را صدا زدم،گفتم: اوناهاش،اونجاست،بزنش....اسلحه اش را برداشت،نشانه گرفت،نفسش را حبس كرد و لي ناگهان اسلحه اش را پايين آورد!!!!!لحظه اي بعد دوباره نشانه گرفت و شليك كرد.گفتم: چرا بار اول نزدي؟؟به آرامي گفت«داشت آب مي خورد»

1392/11/8 8:35
(0) نظر


ياد خدا دلها را آرامش ميدهد.

شهيد جواد وزين

خاطره: گفتم: «كجا برادر؟»گفت: «با برادر فلاني كار دارم.»گفتم: «لطفاً سلاحتون را تحويل بهيد»گفت: «الله اكبر!»گفتم: «يعني چي؟»گفت: «ما مسلح به الله اكبريم.» بعد هم زير زيركي خنديد.

1392/11/8 8:32
(0) نظر


هيچگاه حرفهايي را كه مي شنويد بدون تحقيق قبول نكنيد، تا شايعه در مقصودش كه از بين بردن اسلام و لوث كردن سران انقلاب است ناكام بماند.

شهيد عباس اكبري

خاطره: در منطقه ي دربندي خان مجروح شدم. سه ماه و نيم نمي توانستم راه بروم. شبي خيلي گريه كردم، ديگر خسته شده بودم. امام زمان (عج) را به مادرش قسم دادم. دلم براي جبهه پر مي زد. صبح زود همين كه از خواب برخاستم، سراغ عصا رفتم و شروع كردم با اعتماد راه رفتن. پاهايم سالم بود و من از شوق تا دو روز اشك مي ريختم و گريه مي كردم.(شهيد محمد كماليان)

1392/11/8 8:30
(0) نظر


هيچ گاه از ياد خدا غافل نشوى، و هميشه تقوا را پيشه كن.

شهيد محمد طالبى

خاطره: يازده ماه اسير بود و بعد هم زنده به گورش كرده بودن.وقتي پيداش كرديم موهاي سرش رو تراشيده بودن و همه ي ناخناش رو كشيده بودن،همه جاي بدنش كبود بود و سرش هم شكسته.خانم هاي مسن نمي ذاشتن جوونا برن تو غسال خونه؛وقتي هم كه اومدن بيرون،قدرت تعريف كردن نداشتن.خدا رحمتش كنه؛دختر كم حرف و آرومي بود،ولي وقتي مي خواست حديث و روايت يا داستان بگه،حسابي تلافي مي كرد و از گفتن خسته نمي شد. (شهيده ناهيد فاتحي كرجو)

1392/11/8 8:29
(0) نظر


هيچ كس بي آنكه سعي كند به زيارت آفتاب نخواهد رفت

شهيد سعيد جان بزرگي

خاطره: مرتب روزه مي گرفت.خيلي وقتا هم نماز شب مي خوند.نماز شباش معمولي نبود،طوري گريه مي كرد كه اتاق به لرزه مي افتادگاهي از صداي گريه اش بيدار مي شديم.هيچ وقت دوست نداشت مرفه زندگي كنيم.از روز اول زندگيمون توي منزل اجاره اي زندگي مي كرديم...ارتش به پرسنل خونه سازماني مي داد،وقتي ازش خواستم يه منزل سازماني بگيره ، گفت:بذار كساني كه نياز دارن بگيرن...شخازطره اي از زندگاني شهيد نامجو

1392/11/8 8:6
(0) نظر
X