مادر،گردنبند طلا را جلوي رويش گرفت و گفت: «ببين، من حتي براي عروسم گردنبند هم خريدهام؛ اين دفعه ديگه تا عروسي نكني نميذارم بري جبهه».
خنديد و گفت: «چشم؛ اما فقط اين دفعه رو معافم كنيد، چون مرخصيم زياد نيست؛ قول ميدم دفعهي بعد ...». رفت ... اما ديگر برنگشت.
تويوصيتنامهاش نوشته بود: «از مادرم ميخواهم اگر شهادت نصيبم شد، آن گردنبند را بفروشد و براي كمك به جبهه بدهد؛ براي من، شادي اين كار، خيلي بيشتر است از اين كه آن را به گردن عروستان ميانداختم».