من از ملّت شهيدپرور
مي خواهم تنها به خدا فكر كنيد. سعي كنيد تمام كارهايتان در راه خدا و براي خدا باشد.
شهيد سعيد طاهرنژاد
خاطره: اين چه وضعشه . مرديم آخه از سرما نيگا كن . دست هام باد كرده .
آخه من چه طوري برم تو آب ؟ اين طوري ؟ يه دستكش مي دن به ما.» علي گفت « خودتو ناراحت
نكن . درست مي شه .» همانوقت حاج حسين(خرازي) با فرمانده هاي گردان آمده بودند بازديد.
گفتم « حالا مي رم به خود حاجي مي گم » علي آمد دنبالم . مي خواست نگذارد، محلش نگذاشتم
رفتم طرف حاج حسين . چشم حاجي افتاد به من ، بلند گفت« براسلامتي غواصامون صلوات.»
فرمانده ها صلوات فرستادند.لال شده بودم انگار سرما و همهچي يادمرفت . برگشتم سرجايم
ايستادم ؛ علي مي خنديد.
مطمئن باشيد، اين مملكت
امام زمان«عج» است. و هيچ برنامه اى بدون خواست او انجام نمى پذيرد.
شهيد سعيد الله قائمي
خاطره: ناهار اشرافي داشتيم ؛ ماست. سفره را انداخته و نينداخته ، دكتر رسيد. دعوتش كرديم
بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره .يكي مي پرسيد « اين وزير دفاع كه گفتن
قراره بياد سركشي ، چي شد پس؟»خاطره اي از زندگي شهيد مصطفي چمران
مبادا به من جوان ناكام
خطاب كنيد كه من به لطف خدا به كام دل رسيده ام كه آن لقاي پروردگار است. من با آگاهي
و عشق اين راه را برگزيدم.
شهيد عباسعلي عليزاده
خاطره: سخنراني اش كه تمام شد، رفتم پيشش و
گفتم: حاج آقا، ماشين پايگاه بسيج آماده است كه شما رو برسونه.گفت: نه، نيازي نيست؛
ماشين هست.رفته بود كنار جاده ايستاده بود تا با ماشين هاي عبوري برگردد. دست آخر هم
بعد از چند ساعت انتظار با يك ماشين برگشته بود؛ تراكتور.شهيد حاج علي محمّدي
پور
مبادا به اين دنياي مادي دل ببنديد كه ارزشي ندارد و در آخر بايد با دست خالي و چند متري پارچه سفيد برويم در يك جاي تنگ و تاريك.
شهيد عباس فرجي
خاطره: يه بسيجي 15 ساله رو آوردن بيمارستان.به شدت زخمي
شده بود ديدم
لباش تكون مي خوره.گوشم رو بردم كنار دهانش گفت: خواهر! تو رو
به لب تشنه امام حسين عليه السلام بهم آب بده ، خيلي تشنمه!آتيشم زد ! خواستم
بهش اب بدم كه دكتر گفت براش ضرر داره.يه پارچه خيس برداشتم و كشيدم روي لباش تا از
عطشش كم بشه بنده
خدا پارچه رو مي مكيد و مدام تقاضاي آب مي كرد.آخرش هم تشنه شهيد شد...