برادران و خواهران
مسلمان! به ياد خدا باشيد كه «والله اعلم» و هر وقت بر شما فشار مى آيد، در نمازتان
از خدا كمك بخواهيد و صبر را پيشه ى خود كنيد. شهيد موسى آقايى
خاطره:
به سنگر تكيه زده بودم و به خاك ها پا مي كشيدم. حاجي اجازه نداده بود بروم عمليات. مرا باش با ذوق و شوق روي لباسم شعار نوشته بودم. فكر كرده بودم رفتني هستم.داشت رد مي شد. سلام و احوال پرسي كرد. پا پي شد كه چرا ناراحتم. با آن قيافه ي عبوس من و اوضاع و احوال، فهميده بود موضوع چيه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چيه؟ ناراحتي كه چرا نرفتي عمليات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقيه. بقيه هم رفتند و برنگشتند.»<br>و راهش را گرفت و رفت.
شهيد همت
با شيطان درونى نفس مبارزه
كنيد و راه مبارزه با نفس، در اين است كه قرآن و نهج البلاغه زياد بخوانيد. شهيد صفدر
صفدرى
خاطره:
اوايل معلم شدنم بود كه فهميدم خيلي كم اشتها شده.يه روز سر سفره نشسته بوديم.چند
لقمه خورد و بلند شد كه بره مدرسه.منم يه لقمه براش گرفم و گفتم با خودت ببر.خيلي خوشحال
شد و لقمه رو گرفت و رفت.تا چند روز اين كار تكرار شد؛و من هر روز لقمه بهش مي دادم تا با
خودش ببره.آخر، يه روز ازش پرسيدم: «چرا خودت غذا نمي خوري و همش منتظري من برات لقمه
بگيرم؟»با مِنّ و مِن!جواب داد: «آخه هر وقت دست مي برم تا براي خودم لقمه بگيرم،قيافه
بچه هاي گرسنه ي كلاس مياد جلوي چشمم و اشتهام كور ميشه.منم لقمه هاي شما رو مي برم
و مي دم به اونا!» (شهيده مهري رزاق طلب)
با سلام به خانواده ى
شهداى گران قدر ميهن اسلاميمان، كه با دادن پاره هاى جگرگوشه شان موجب بارور شدن نهال
انقلاب شدند.
شهيد نريمان حميدى زاده
شروع رندگيمان ساده بود و در عين حال باصفا.نمي شد گفت خانه!دو تا اتاق اجاره كرده بوديم كه نه آشبزخانه داشت نه حمام!
كنار يكي از اتاقها يك تو رفتگي بود كه حسن برايش دوش گذاشته بود و شده بود حمام!زير پله هم يك سكوي آجري بود كه چراغ سه فيتله خوراك پزيمان را گذاشته بوديم آنجا و شده بود آشپزخانه!بنظر من خيلي قشنگ بود و خيلي هم ساده
شهيد حسن آبشناسان
يك سفارش دارم به دوستان و همكلاسي هايم، و اينكه همه كارهايتان فقط براي رضاي خدا باشد. در همه حال، چه راه رفتن، چه درس خواندن، چه صحبت كردن به ياد خدا باشيد. # شهيد مهدي مهدي زاده #
توي سنگري، ده پانزده متري من بود. داشتيم آتش مي ريختيم؛ صدايم زد. رفتم توي سنگرش، ديدم گلوله خورده. با چفيه زخمش را بستم و خبر دادم تا ببرندش عقب. موقع رفتن گفت: «اسلحه ام اينجاست. تا هوا روشن بشه يه بار از سنگر من تيراندازي كن، يك بار از سنگر خودت كه عراقي ها نفهمند سنگر من خالي شده.»
آگاه باشيد! نه دنيا براى شما باقى مى ماند، و نه شما در آن باقى خواهيد ماند. و اگر شما را به خود فريب داد، از بدى خويش هم برحذر داشته است.
شهيد اسماعيل جان احمدى گل
خاطره:
قبل از حركت از اردوگاه
گفتند كه حاج همت گفته است تو و مهدي خندان حق شركت در عمليات را نداريد. وقتي خبر
را شنيديم، در به در دنبال حاج همت گشتيم. آخر سر، ماشينش را ديديم كه داشت از اردوگاه
خارج مي شد و مي رفت طرف قرارگاه. به هر زحمتي بود، نگهش داشتيم. حاج همت قبول نمي
كرد. جر و بحث بينمان بالا گرفت. همت با شركت من در عمليات موافقت كرد، اما با مهدي
خندان نه. يكهو خندان زد زير گريه. اشك ها كار خودش را كرد. حاج همت رضايت داد ولي
از او قول گرفت كه احتياط كند و جز فرماندهي و هدايت نيروها، كار ديگري نكند.حاجي پور فرمانده تيپ
عمار شهيد شده بود و فقط مانده بود مهدي.حاج همت از اين مي
ترسيد كه مهدي هم از دست برود.
آگاه باشيد كه ظواهر
زندگى دنيا شما را غافلگير نكند، از اخلاق رذيله بپرهيزيد. شهيد پرويز محمدى
شهيد ابوالحسني را بچه ها دايي صدا مي زدند. اين اواخر ريشش حسابي بلند شده بود. شايد يك قبضه!
ـ دايي! ماشاءالله چه ريشي بلند كرده اي!
ـ
اگر از پل بگذرد ريش است والا پشم هم نيست!
اگر به اميد خدا، شهادت نصيب من شد، سعادت دنيا و آخرت شامل حال من شده، كه در راه خدا شهيد شدم.
# يوسف اركانى #
داشت محوطه رو آب و جارو مي كرد.به زحمت جارو رو ازش گرفتم.ناراحت شد و گفت : بذار خودم جارو كنم،اينجوري بدي هاي درونم هم جارو ميشن
كار هر روز صبحش بود،كار هر روز يه فرمانده لشگر...
#شهيد همت #
روزگاري كنار قبور شهدا پر بود از مادران شهدا. بي هيچ لطمه اي به حجاب، هنرمندانه چادر به كمر مي بستند و با وسواس، از آن وسواس هاي مادرانه عكس ها را جا به جا مي كردند، از قبور خاك مي گرفتند، وسايل داخل ضريح آلومينيومي را مرتب مي كردند، شمعداني به وسايل اضافه مي كردند، زيلو پهن مي كردند، مفاتيح مي خواندند، زندگي مي كردند آنجا. ماهرانه دبه هاي كوچك شان را جايي ميان شاخ و برگ درختان مخفي مي كردند، كه هفته بعد ۲ ساعت دنبال يك دبه نگردند! بعضي شان دسته دبه ها را با زنجير قفل مي كردند به جايي، به چيزي! دبه را آب مي كردند، سنگ قبور را مي شستند و دست مي كشيدند روي نوشته قبرها. جوري كه انگار دارند بچه شان را ناز مي كنند. مي رفتي اگر كنارشان، دعوتت به چاي مي كردند و احيانا نان و پنيري. خاطره اي. آه! كم شده اند اين صحنه ها، چرا كه خيلي سريع دارند از ميان ما مي روند. مادران شهدا «امثال و حكم» جمهوري اسلامي اند. به نظام فرزند دادند و عاشقانه پاي اين تقديم نشستند. دلرباترين ميراث فرهنگي جمهوري اسلامي، زنبيل سرخي است كه گنجايش عشق را داشت. يك شكلات، شكم تمام مورچه هاي قطعه اي از بهشت زهرا را پر مي كند. مورچه ها شب جمعه ها دل شان تنگ مي شود براي مادران شهدايي كه ديگر در ميان شان نيستند. مورچه ها از داخل قبر شهدا بيرون مي آيند به اين اميد كه مادران شهدا را ببينند، اما ۵ شنبه به غروب آفتاب نزديك مي شود و مادر شهيد پاكدامن نيست كه نيست. مثل «ننه علي». مثل آن مادر شهيدي كه روي سنگ مزار پسرش، دقيقا روي اسم شهيد، گندم مي ريخت تا سفره پرندگان باشد. حالا هر هفته ۵ شنبه آواز گنجشك ها بوي غم مي دهد. مورچه ها معتقدند: مادر كه برود، هر شهيدي گمنام مي شود! آهاي آدم ها! تا آنها بودند، اين سنگ ها را خاك نمي گرفت.