آنان را كه از مرگ مي ترسند ، از كربلا مي رانند.
شهيد سيد مرتضي آويني
خاطره: نگاهش را دوخته بود يك گوشه ، چشم
بر نمي داشت. مثل اين كه تو دنيا نبود . آب مي ريخت روي سرش ، ولي انگار نه انگار
. تكان نمي خورد . حمام پيران شهر نزديك منطقه بود. دوتايي رفته بوديم كه زود هم برگرديم.
مانده بود زير دوش آب . بيرون هم نمي آمد. يك هو برگشت طرفم،گفت« از خوا خواسته م جنازه
ام گم بشه. نه عراقي ها پيدايش كنند، نه ايراني ها.»شهيد ردائي پور
آن چه تا حالا ما را
پيروز كرده است، معنويت و خلوص و دعا و صداقت بوده است.
شهيد محمود بى قيد
خاطره: دو تا دور
نشسته بوديم. نقشه آن وسط پهن بود. حسين گفت «تا يادم نرفته اينو بگم ، اون جا كه رفته
بوديم براي مانور؛ يه تيكه زمين بود. گندم كاشته بودن . يه مقدار از گندم ها از بين
رفته. بگيد بچه ها ببينن چه قدر از بين رفته ، پولشو به صاحبش بدين.» شهيد خرازي
آگاه باشيم كه صدق نيت
و خلوص در عمل ، تنها چاره ساز ماست
شهيد مهدي باكري
خاطره: گفتم من فقط دوست دارم مهريه ام
يك جلد قرآن باشه، گفت: نه، يك جلد قرآن نميشه.يك جلد قرآن با يك دوره كتابهاي شهيد
مطهري.همه
را دعوت كرده بود مسجد.از سپاه كرمان هم آمده بودند.دعاي كميل كه تمام
شد عاقد توي جمعيت دنبالم گشت.تازه فهميدند مراسم عقد حاج يونس است شهيد حاج يونس زنگي
آبادي
آري، آن امام بزرگوار
كه عاشوراي حسيني را در دلها زنده ساخت. آري، آن پيرجماران بود.
شهيد رسول مددپور
خاطره: ديروز
عصر كه با خمپاره سنگر تداركات را زدند. نمي دانيد تداركاتچي بيچاره چه حالي داشت،
بايد بوديد و با چشمان خودتان مي ديديد. دار و ندارش پخش شده بود روي زمين، كمپوت،
كنسرو، هر چه كه تصورش را بكنيد، همه آنچه احتكار كرده بود! انگار مال بابايش بود.
بچه ها مثل مغولها هجوم بردند، هر كس دو تا، چهارتا كمپوت زده بود زير بغلش و مي گريخت
و بعضي همانجا نشسته بودند و مي خوردند. طاقت اينكه آنرا به سنگر ببرند نداشتند، دو
لپي مي خوردند و شعار مي دادند: جنگ جنگ تا پيروزي، صدام بزن، صدام بزن جاي ديروزي!
آبرو شرف و حيثيت ما
از مسجد است . شهيد علي درودي
خاطره: بورس گرفت . رفت آمريكا. بعد از مدت كمي شروع كرد به كارهاي
سياسي مذهبي. خبر كارهايش به ايران مي رسيد. از ساواك پدر را خواستندو به ش گفتند
« ماترمي چهارصد دلار به پسرت پول نمي دهيم كه برود عليه ما مبازه كند.» پدر گفت «مصطفي
عاقل و رشيده . من نمي توانم در زندگيش دخالت كنم» بورسيه اش را قطع كردند. فكر مي
كردند ديگر نمي تواند درس بخواند، برمي گردد.خاطره اي از زندگي
شهيد مصطفي چمران
اين منافقان، همان منافقانند
كه در جنگ صفين قرآن را بر سر نيزه كردند تا ياران علي (ع) را از اطرافش پراكنده كنند
و اسلام راستين را شكست بدهند.
شهيد على اكبر رباط سرپوشى
خاطره: هميشه مرتب و آراسته مي گشت،
اما دنبال خريد نبود. تا جايي كه خواهرها به او اعتراض مي كردند: چرا چيزي براي خودت
نمي خري؟ طاهره جواب مي داد: پس اينها كه دارم، چيه؟ مي گفتند: آخر پول هايت را چكار
ميكني دختر! و طاهره مي خنديد و از جواب طفره مي رفت.بعدها فهميديم پول هايش را، خرج
دوستان و همكلاسي هايي مي كند كه اوضاع زندگي شان چندان رو به راه نبود. برايشان لوازم
التحرير مي خريد. كيف و كفش و حتي خوراكي زنگ تفريح. گاهي وقت ها، حتي به خانواده هايشان
هم كمك مي كرد.اين ها را دير فهميديم. وقتي در برگزاري مراسم شهادتش، دوستانش دسته
دسته مي آمدند و با جان و دل، كمكمان مي كردند و مي گفتند: هرچه قدر كمك كنيم، عوض
خوبي هاي طاهره نمي شود. شهيده طاهره هاشمي
اين را بدانيد كه فقط ولايت فقيه مي توان ايران و جهان را از گودال بزرگ منجلاب فساد و تباهي بيرون بكشد و به سوي جامعه اسلامي هدايت كند.
شهيد مجيد تاجيك
خاطره: عالم و آدم جمع ميشدند، گردن كسي
بگذارند كه او از بقيه مخلص تر و در نتيجه مستجاب الدعوه است.ـ پسر چقدر صورتت نوراني
شده!ـ
حق با شماست چون عراقي ها دوباره منور زده اند.
اين دنيا مزرعه آخرت است. پس بكوشيد از اين مزرعه محصول بهترى براى آخرت برداريد.
شهيد محمدعباسى ثانى
خاطره: از خستگي هر كس طرفي ولو بود. ازخط برگشته بودند ومنتظر برگه هاي مرخصي حسن وسط آسايشگاه با صداي بلند گفت « برادرا ! فرمان ده عمليات جنوب اومده ، مي خواد صحبت كنه . همه تو محوطه جمع شيد ! » به هم مي گفتند «اين همونيه كه بيدارمون كرد. پس كو فرمان ده عمليات جنوب ؟ » بعد از حرف هاش ، بچه ها قيد مرخصي رفت را زدند و شدند نيروي احتياط.شهيد حسن باقري
اين حركت اسلامي مردم
ايران به رهبري امام خميني حركتي است عاشقانه و آگاهانه.
شهيد مجيد ساوه دربندي
خاطره:مربي
كه به ما آموزش تاكتيك مي داد، خيلي سخت گير بود و بچه ها سعي مي كردند به نحوي از
زير بار آموزش شانه خالي كنند. اما مربي براي اينكه خيال همه را راحت كند گفت: «بچه
ها همانطور كه مي بينيد سر من مثلثي شكل است؟ براي همين هم كسي نمي تواند كلاه سرم
بگذارد. پس مثل بچه هاي خوب بنشينيد و كارتان را انجام بدهيد و كلك نزنيد.»