و اگر مي دانستي در اين دنياي هفت رنگ و در اين سياهي مجهم و در اين سكوت غريب و در اين شب و روزهاي تكراري زندگي چگونه ام؟ و چرا؟ اين گونه دلم را نمي شكستي و اگر مي دانستي تنها كسي هستي كه من به اميد تو زنده ام ! آري نمي رفتي و اگر مي دانستي با  وجود تو زندگي مي پندارم حتي با ديوارهاي محدودش كه تمام آرزوهاي دست نيافته ام چون آجران درون ديوار ساكت و آرام ولي بي انتها و در بند آن هستند شايد باز مي گشتي! آه چه غريبانه مرا تنها گذاشتي با خاطراتي كه هر روز و هر شب آن را آرام آرام تنهاي تنها براي خود زمزمه مي كنم و شايد براي تو كه امواج خروشان دل من را چشمان تو فقط ساحل است و زورق تنهايي مرا محبت تو بادبان است و قطره اشك مرا لبخند تو صدف است كه لحظات زيبايي زندگيم مزين به ياد توست صداي باران را خواهم شنيد , نعره طغيان امواج را خواهم ستود . شاپرك را نوازش خواهم كرد شقايق را در آغوش خواهم كشيد آن گاه كه تو بازگردي... و در آن لحظه در فضاي عطر آگين ياس پرواز خواهم كرد و فريادي از اعماق وجود بر مي آرم كه:

((دوستت دارم پدر ))

امروز كه محتاج توام جاي تو خاليست!...

زينب توحيدي راد