نوبت به همرزم بسيجي ما رسيد، خبرنگار ميكروفن را گرفت جلو دهانش و گفت: «خودتان را معرفي كنيد و اگر خاطره اي، پيامي، حرفي داريد بفرماييد.»او بدون مقدمه و بي معرفي صدايش را بلند كرد و گفت: «شما را به خدا بگوييد اين كاغذ دور كمپوتها را از قوطي جدا نكنند، اخر ما نبايد بدانيم چه مي خوريم؟ آلبالو مي خواهيم رب گوجه فرنگي در مي آيد. رب گوجه فرنگي مي خواهيم كمپوت گلابي است. آخر ما چه خاكي به سرمان بريزيم. به اين امت شهيد پرور بگوييد شما كه مي فرستيد، درست بفرستيد. اينقدر ما را حرص و جوش ندهيد.»خبرنگار همينطور هاج و واج فقط نگاه مي‌كرد