بعد از عمليات كربلاي ۸ ما جز گردان حضرت معصومه بوديم، ۴ شب تو خط عراق، تو كانال دوئيجي بوديم، يه جائي هم بود به نام سه راهي مرگ معروف بود، شبيكه من وارد شدم ساعت حدود ۲ نصف شب بود، صبح شد ما اومديم دوشكا و خمپاره ها و قناصه-هامون رو مستقر بكنيم، آتش يه مقداري سبك شده بود. همينطور كه توي خط، بين دو خاكريز پائين مي رفتم، يكي از اين نيروهايي كه ۱۵، ۱۶ سال هم بيشتر نداشت، گفت: حسن‌آقا بگو من چكار كنم؟ گفتم: تا آتش كَمِه، براي خودت چند تا گوني بذار پشت دژ، توي كانال نمي خواد بري. گفت: چَشم، ما يه مين گوجه اي جلوي پامون بود، گفتيم: بزنيمش بره كنار ، پابزاريم روش… . پيش خودم گفتم: ولش كن، كاري به ما نداره ماهم كاري بهش نداشته باشيم. به اين نيروي تحت امرمون گفتم: كاري با من نداري؟ گفت: نه حسن آقا. ما يك قدم از اين بنده خدا رد شديم بريم باقي نيروها رو ببينيم چكار مي‌كنند، ي‍‍‍ِدفعه صدا بلند شد: «بُوم» ما به خيالمون خمپاره ۶۰ اومد، برگشتيم ديديم رو همون مين پاگذاشته، گفتيم: چطور شدي مهدي؟ گفت: حسن آقا ببين … . اين پا و پوتين رو كنده بود به پوست آويزون بود، بچه بودو طاقت زيادي هم نداشت، گفتم به بچه ها بَرِش داريد بگذاريدش توي كانال تا من برم و برگردم. ما رفتيم ته خط برگشتيم، دشمن شروع كرد به ريختن آتيش، خمپاره همينطور مي اومد، ما رسيديم بالاي سر نيروي خودمون، خُب وقتيفرمانده مي رسه بالا سر نيروي زخميش، نيرو خواسته‌هايي داره، بايد دلداريش بده كه يِكم تحمل كن، اشكال نداره، الان آمبولانس مي ياد، اگر امدادگره، پاش رو درست كنه، يِهُو اون نيرومون به ما همچين كرد، حسن‌آقا دردم زياده، چكار كنم؟ مام بايد مي گفتيم: چيزي نيست جونم، عزيزم، گفتم : اَشهَدْتُ بگو جونم، اشهدتُ بگو جونم، يه نگاه چپي به ما كرد، گفتم: بگو حسين! حسين‌جون! اشهدتو بگو كه گفتيم فكر كرد داره ميره روبه شهادت.